سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام

صفحه خانگی پارسی یار درباره

کجایی سینما!؟

 

سلام

چقدر دلم برای سینما تنگ شده برای سینمای بچگی هام

سینمایی که روزشماری میکردیم  پنجشنبه ها برسه با خانواده بریم

هر پنجشنبه یه خاطرهء دلچسب با فیلم های به یادموندنی

گاهی شاد، گاهی غمگین ولی زیبا و پرشور ،دوست داشتنی

قبلا میتونستم خودم و آرزوهام رو تو سینما ببینم

خودمو جای شخصیت های فیلم بذارم باهاشون بخندم ،گریه کنم ، بترسم یا حتی شجاع باشم

کجایید تجربه های شیرین کودکیم؟!

می رفتیم سینما خستگی یه هفتمون در می رفت

حالا انگار خستگی که بهمون می مونه هیچی ، عصبی و کلافه میایم بیرون

تلخ می شیم!

کاش آدمها دنیا را بدون عینک می دیدند

نه عینک دودی،نه رنگی و نه . . .

پی نوشت : تبعات دیدن فیلمهای جشنواره فیلم فجر

 

 


داستان کوتاهی از نیکی

    نظر

                               

                                         بر این رواق زبرجد نوشته اند به زر          

                                         که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند

                                                                                           حافظ

سلام

دیروز این داستان را خواندم و برایم جالب بود. با خودم گفتم :ما چند تا این معبدها در لحظه های زندگیمون ساخته ایم ؟!!؟

و چند تا می تونیم به لحظه ها ی دوستانمان هدیه کنیم؟

حکایت معبد درستی

بر گسترهء دو مزرعهء همجوار ، دو کشاورز دوست زندگی می کردند ف یکی تنها بود و دیگری همسری داشت و فرزندانی ، محصول خود را برداشت کردند. آن مرد که خانواده ای نداشت چشم گشود و انباشتهء محصول خود را در کنار دیدو اندیشه کرد : ( خدا چه مهربان است با من ، اما دوستم که خانواده دارد نیازمند غلهء بیشتری است ) چنین بود که سهمی از خرمن خود را برداشت و به مزرعهء دوست برد .

و آن دیگر نیز در محصول خود نگریست و اندیشه کرد : (چه فراوان است آنچه زندگی مرا سرشار می کند و دوست من چه تنهاست و از شادمانی دنیای خویش سهمی نمی برد ) پس به زمین دوست خود رفت و قسمتی از غلهء خویش برغلهء او نهاد و صبح روز بعد چون که باز به درو رفتند هریکی خرمن خویش را دید که نقصان نیافته است . و این تبادل همچنان ادامه یافت تا آنجا که شبی در مهتاب دوستان فرا روی هم آمدند ، هر دو با یک بغل انباشته از غله و راهی کشتزار دیگری.

 

آنجا که این دو به هم رسیدند معبدی بنیاد شد

 

                                 برگرفته از کتاب زمثل..زندگی(مسعود لعلی)


اعتراض یا قر زدن

    نظر

سلام

گاهی آدم عصبانی می شود

گاهی به همه چیز اعتراض دارد

گاهی فکر می کند می خواهند او را آزار دهند

و گاهی فقط خسته است . . .

نمی دونم امروز واقعا چه وضعیتی داشتم هر چه بود از یک حالت خودم اصلا خوشم نیومد ، آنهم قر زدن به اسم اعتراض و یا هرچیزی که بقیه اسمش را میذارند بود !!

گاهی داریم مثلا به تعبیر خودمون با ظلم و بی عدالتی و بی انصافی . .. و یا فقط با سلیقهء مخالفمون و یا اصلا رو حساب لجبازی . . . می جنگیم و مبازره می کنیم؟!؟!!!

ولی این وسط حرفهایی را می زنیم که شاید درست نباشه یا حداقل حرفهای خوب رو با لحن بد می گیم که همه چی رو خراب می کنه !

باز خدا رحم کرد امروز طرف مقابل من صبرش زیاد بود وگذاشت به اسم اعتراض یه کم تخلیه روانی بشم

خدا خیرش بده !...

 


سرما سخت سوزان است

    نظر

 

   سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

    سرها در گریبان است

     کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

        . . .

 

 سرمای زمستان نه !؟

 سرمای شدید ارتباطات سادهء انسانها !

  آنقدر در گریبان خود سر فرو برده ایم که همدیگر را فراموش 

کردیم !                                                                                                            

    نه فقط همدیگر را که خودمان را  !!!


باب الحوائج!

    نظر

 

تازه از کربلا اومده بود ، به هر کی که می رسید و می دید مشکلی داره، می گفت: از حضرت ابوالفضل بخواه !

بعد چنان مطمئن نگاهش می کرد و ادامه میداد:

باب الحوائج حاجتت رو میده وگرنه من سرمو می دم !

یک روز ازش پرسیدم از کجا اینقدر مطمئنی ؟!

اگه نداد ؟! اگه نشد چی؟ واقعا حاضری سرتو بدی یا تعارف می کنی!؟

نگاه معنی داری بهم کرد و گفت: از خدامه!

اگه داد که از کرمشونه و اگرم نه ! بازم داده  حداقل حاجت منو که دلم می خواد سرمو برای ابوالفضل بدم!

نمی دونم تو کربلا چی دیده بود

ولی راست می گفت !....