در آرزوی او
دلم گرفته بود . . .
دیگه هیچی خوشحالم نمی کرد . . .
منتظر بودم . . .
ولی نمی دونستم منتظر چی ؟...
شاید یه معجزه!
زانوهامو بغل کردم و گریه کردم ...
رفتم سراغ خاطراتم تا شایدحالم بهتر بشه
یاد نامه ام به خدا افتادم
نامه رو از توجانماز بچگیهام در آوردم و خوندم
حالا می فهمم چرا دلم هر چند وقت یکبار میگیره . ..